جاذبه های گردشگری ایران

تعرفه تبلیغاتتعرفه تبلیغات
ساعت 11 و سی دقیقه _ جمعه 24 دسامبر

فصل ششم
ساعت 11 و سی دقیقه _ جمعه 24 دسامبر
ملروز فینچ در جاده به سوی ترسدی می آمد. کارآگاه در حالی که یک پای خود را به روی رکاب اتومبیل نهاده بود، با خوشحالی منتظر شد زیرا می خواست دختر موخرمائی را ببیند.
ولی ملروز او را متوقف ساخت و گفت:
_ عزیزم منتظرم باش، من یک دقیقه کار دارم.
زن موخرمائی در حالی که موهای بلند خود را خشک می کرد گفت :
_ بسیار خوب، من تا صد می شمرم، و بعد می آیم سراغت...
ملروز به کارآگاه نزدیک شد و بازویش را گرفت.کمی او را عقب کشید و گفت:
بیا اینجا کمی صحبت کنیم.
دختر موخرمائی همین که دید پشت ملرزو به سوی اوست چشمکی به ترسدی زد و روی سپر عقب اتومبیل نشست.
ملروز صورتی سرخرنگ داشت و این سرخی بیشتر زیر چشمهایش که به رنگ قهوه ای مایل به زرد بود، جمع شده بود. هیکلی سنگین داشت که عضلانی و قوی نبود.
ترسدی گفت من همین جا می توانم صحبت کنم.
وی مجبور بود که نسبت به پسر مشتری خود با ادب رفتار کند ولی نمی خواست که زیاد از دختر موخرمائی دور بشود، از این رو به آهستگی بازوی خود را از دست ملروز خارج ساخت.
ملروز با لحن آهسته ای گفت:
_ خوب شد دیدمت، درباره آن کار صحبت کردی؟
کارآگاه گفت:
_ کدام کار؟
مرد جوان با اضطراب به کارآگاه نزدیک شد و گفت :
_ خودت می دانی جعبه موزیک را می گویم.

برچسب‌ها :
موضوع وبلاگ

بخشی از کتاب اسرار جعبه موزیک

 

نویسنده : وید میلر

 

ترجمه : کاظم اسماعیلی

برچسب‌ها :